تنهام نذار...
پیشاپیش تولدم مبارک
البته تولدم 14 آبانه هاااا ولی زیاد نمیتونم بیام
اینا هم کادو هام اینجا دنیای ادم برفیاست تا چشم کار میکنه برفه و یخ بندون کی میدونه شاید منم یه ادم برفی باشم حتی شاید سردتر و یخ بسته تر از همه ی ادم برفیا اما... خسته ام از همه ی ادم برفیا دیگه تحمل ادم برفی دیدن و ادم برفی بودن رو ندارم پس... اب میشم... به شانه ام میزنی که تنهایی ام را تکانده باشی! به چه دل خوش کرده ای؟1 تکاندن برف از شانه های یک ادم برفی؟!!! باران میبارد! با این دو نفره بودن هوا... من، تنها! تو،تنها!! پاکت نامه ات را خالی بفرست...کلمات احساست را محدود میکنند! مردن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها... دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها... گرچه دیگر همه جا پر ز جدایی شده است... مشکل از طاقت دلهاست نه از فاصله ها... تو که نیستی زندگیمو زیر پای کی بریزم اگر باران ببارد،باز می ایم درون کوچه ی امید... وازترکیب دستانم برایت چتر میسازم... تامبادا قطره ای بیازارد نگاه مهربانت را... به تو سوگند به راز گل سرخ به پروانه که در عشق فنا میگردد زندگی زیبا نیست! انچه زیباست تویی تو که اغاز منو لحظه ی پایان منی!! چشمان ناز تو ، قلب مهربان تو، هر چه فکرش را میکنم محال است زندگی بدون تو
یکی بود یکی نبود زیر این گنبد گردون و کبود یه قصه مثل تموم قصه های نا تموم دنیا بود
قصه ای که اولش شروع میشد با یک نگاه یه طرف نگاه پاک و دیگری پر از گناه یه دلی بود که کسی اونو نبرد به کسی دل نمی بست و از کسی گول نمی خورد اما روزی از روزای روزگار یه روز از روزای آفتابی آفزیدگار آدم قصه ی ما نگاهی افتاد تو نگاش یه نفر نشسته بود عاشق و واله سر راش یه نفر که گفت بهش دوسش داره خیلی زیاد یه نفر که گفت به جر اون دیگه هیچی نمی خواد یه نفر که توی چشماش پر از اشک بی کسی بود یه نفر که توی حرفاش غم بی هم نفسی بود آدم قصه ی ما،حرفهای اونو شنید تو یه چشم به هم زدن خودشو آواره دید دید که بی اون نفسی توی تنش نیست دید امیدی واسه زنده موندنش نیست یه روزی قفل زبونشو شکستو یه گناه کرد گفت که من "دوست دارم" اما خیلـــــــــــــــی اشتباه کرد آخه یار بی وفاش که نبود عشق تو صداش گفت مگه جدی گرفتی حرفامو؟ تو به دل گرفتی اون دروغامو؟ دیگه این کارو نکن،دیگه هیچ دروغی رو باور نکن! عاشق قصه ی ما توی این لحظه شکست صدای شکستنش تو دل ابرا نشست باورش نمی شد این جدایی و دربدری باورش نمی شد این شکست و بی یاوری رو زیر رگبار جدایی شد یه پروانه ی خسته شد یه پروانه تنها که پرش به گل نشسته این شعر رو تقدیم میکنم به اون دختر خانم ها و آقا پسر های گلی که یادشون بمونه که همینجوری به کسی نگن: "دوستت دارم" خاک جان یافته است تو رفتی رد پایت در دلم ماند خرم دل آنکه از ستم آه نکرد شادی تو بیرحم است و بزرگوار (شاملو) تا روز بود ، دلم را شکستی و گفتی"هرچه بود گذشت" به گریه گفتمت آری؛ولی چه زود گذشت بهار بود و عشق بود و تو بودی ولی... بهار نیست و عشق مرد و تو رفتی و... هرچه بود گذشت!! توکلاس درس خدا، اونی که ناشکری کنه رد میشه اونی که ناله کنه تجدید میشه اونی که صبرکنه قبول میشه اونی که شکر کنهشاگرد ممتازه خدایا بر مصائبت شکر... اعتماد نکن به حرفهای قشنگ و عاشقونه اعتماد نکن به اون که میگه منتظر می مونه انتظار نداشته باش که تنها با تو باشه وبس شک نکن تو مطمئن باش با کسای دیگه هم هست هر چی که داری تو سینه رو نکن نگوکه اینه برای گفتن رازت لبهای اون در کمینه به خنده هاش دل نبازی تو با گریه هاش نسازی اینها همش فریبه که تو رو بگیره به بازی مواظب باش که نریزی اشکهای ظریفش مطمئن باش که با احساس هیچ وقت نمیشی حریفش عاشقی تا دم سحر فقط درد و آه میکشد... با غبار پشت شیشه یک نگاه میکشد... عکس عشق خویش را شکل ماه میکشد... اشتباه میکشد... من صبورم اما... بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم! بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تورا، از شب متروک دلم دورکند میترسم! من صبورم اما... این بغض گران،صبر نمیداند چیست! نمی دانست دلش را کجا گم کرده است . تنها احساس خوش را به یاد داشت. احساسی که تابه حال نداشته است . گیج و مبهوت به دنبال دلش می گشت به هرکجا که میرسید می پرسید . هرکجا که احساس می کرد دلش آنجا باشد سر کشید .... زندگی به من آموخت ...که رازم را به چشمانم نگویم که زود تر از هر کس آن را بر ملا می کند ... زندگی به من آموخت ...که هیچ کس یک همراز خوب نیست ... زندگی به من آموخت ...که غمها را در خود خفه کنم و دم نزنم ... زندگی به من آموخت ...که درد و دل با نزدیکترین دوستان هم کاری اشتباه است ... زندگی به من آموخت ...که بهترین ها گاه بد ترین میشوند ... زندگی به من آموخت ...که کوچکترین برخورد ها میتواند بهترینها و دوست داشتنی ترینها را از آدم بگیرد ... زندگی به من آموخت ...که زمزمه های دلتنگی را در گوش هیچ کس حتی خودم نجوا نکنم ... ! زندگی به من آموخت ... که از تحمل سختی ها فرار نکنم ...!! زندگی به من آموخت ... که فقط یک قلب برای من می تپد و آن قلب خودم است ... !! ...آموخته ام که با اشک میشود غمهارا شست ... !! (دوسش داری مثل بچه ی آدم بهش بگو دیگه چرا مسخره بازی در میاری؟!!) دل من یه قفله اما دست تو مثل کلیده می خوام از تو بنویسم کاغذام همش سفیده یه سوال عاشقونه بگه هرکسی می دونه اونکه دادم دلو دستش چرا دل به من نمی ده ؟
واسه کی دلم بمیره وقتی تو نیستی عزیزم
دست سرد این زمونه دستامو از تو جدا کرد
بازی دوری و حسرت با دلای ما چه ها کرد
عشق تو توی وجودم تا همیشه موندگاره
همه آرزوم همینه که ببینمت دوباره
دوری تو داره آروم منو از پا درمیاره
رنگ پیری زره زره تو وجودم پا میذاره
طاقت دوری ندارم تو بیا بمون کنارم
ارزونی قدم تو همه ی دارو ندارم
ای قشنگترین ترانه با تو بودن آرزومه
ای تو نیمه ی وجودم بی تو عمره من حرومه
چه عادت کرده باشم به تو ، چه دوستت داشته باشم ، قلب عاشقم میگوید ، این زندگی عاشقانه را مدیونم به تو
روزی آمدی و مرا از حال و هوای تنهایی بیرون آوردی
عاشقم کردی با مهر و محبت هایت، با قلب مهربانت
دیوانه ام کردی با آن چشمهای نازت
چه ناز است چشمانی که لحظه ای دیدن دوباره اش برایم آرزوست
تا لحظه های در کنار تو بودن را با چشمان ناز تو سر کنم ، تا غرق شوم درون چشمهایت تا بشکنم سکوت را به بهانه ی دیدن چشمهایت
تا بگویم درد دلهایت را برایت ، منی که بی خبر نیستم از آن دل مهربانت
صدای دلنشین تو ، خیره شده ام به چشمهای زیبای تو، تو نیز عاشقانه نگاه میکنی به چهره عاشق من ، لبخندت مرا دیوانه تر میکند، عزیزم بیشتر از این تو را ببینم به رویا نبودن این رویای زیبا شک میکنم ، میترسم که خواب باشم ، میترسم که در خواب عاشقت شده باشم ، میترسم که رویا را با حقیقت اشتباه گرفته باشم!
تو نیز مانند من به انتظار باریدن بارانی ، یا باز هم اشک میریزی از اینکه دیدارمان به سر رسیده و تا فردا مرا نمیبینی
چگونه سر کنم شب را تا فردا ،نمیدانم حقیقت عشق تو را باور کنم یا آن رویا!
نمیدانم چگونه قلبم را راضی کنم که خواب نیست تو را داشتن را
ای قلب عاشقم باور کن عاشق شدن را
چشمان ناز تو مرا دلتنگ کرده، گرفتن دستهایت بی قرارم کرده ،دیگر چگونه بگویم که بودن تو ،مرا بدجور عاشق کرده
حتی اگر با تو بودن رویا باشد ، می مانم تا ابد در همین رویا ، به خیال تو ، به خیال داشتن فرشته ای مثل تو ، به همین خیال رویایی زندگی میکنم
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
شکوه خنده هایت در دلم ماند
دلم را با سحر خوش کرده بودم
غروب ماجرایت در دلم ماند
شریک دردهایت بودم اما
در آغوش تو خفتن در دلم ماند
کس را ز درون خویش آگاه نکرد
چون شمع زسوز دل سراپا بگداخت
وز دامن شعله دست کوتاه نکرد
نفست در دستهای من ، ترانه ی سبزی ست
من برمیخیزم
چراغی در دست
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل میزنم
آینه ای برابر آینه ات میگذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم ......
غروب را آرزو می کردی
به تاریکی که رسیدی ...
... خورشید پرست شده ای ؟
یکی را دوست دارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم و لحظات سرد
کسی را دوست دارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم رسید و هیچگاه نمی توانم
یکی را دوست دارم ، بیشتر از هر کسی ، همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد !
یکی را دوست دارم ، که میدانم او دیگر برایم یکی نیست ، او برایم یک دنیاست !
یکی را برای همیشه دوست دارم ، کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا ! کسی
یکی را تا ابد دوست دارم ، کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که
یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست دارم ، کسی که نگاه عاشقانه ی مرا ندید
آری یکی را از ته دل صادقانه دوست دارم ، کسی که لحظه ای به پشت سرش
کسی را دوست دارم که برای من بهترین است ، از بی وفایی هایش که بگذرم
یکی را دوست دارم ولی او هرگز این دوست داشتن را باور نکرد ! نمی داند که
یکی را با همین قلب شکسته ام ، با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست دارم !
یکی را بیشتر از همه کس دوست دارم ، کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی
یکی را دوست دارم با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما .......... من
کاش یه روزی بفهمی که چقدر دوستت دارم !!!
{ ادامـــه }
{ ادامـــه }
Designer:Faиdogh |